شهیدی که نماز اول وقتش فراموش نمیشد
- شناسه خبر: 4754
- تاریخ و زمان ارسال: 18 بهمن 1402 ساعت 11:28
- بازدید : 586
- نویسنده: کرمان 1400
به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه خبری کرمان۱۴۰۰؛ به چهلمین روز از شهادت، شهدای حادثه تروریستی کرمان نزدیک میشویم اما خانوادههای این شهدای عزیز هنوز هم در باورشان نمیگنجد که چنین داغی بر دلشان گذاشته شده و عزیزشان دیگر برنمیگردد.
شهید رضا ایرانمنش یکی از چندین و چند شهید حادثه تروریستی کرمان است؛ که خانواده او در فراغش میسوزند در حالی که پسرش هم از مصدومین این حادثه است و هنوز سلامتی خود را به دست نیاورده است.
گفتگویی با فائزه ایرانمنش دختر بزرگوار و فرزند اول این شهید عزیز داشتیم که در ادامه میتوانید آن را بخوانید:
کمی از شهید برایمان بگویید.
شهید رضا ایرانمنش انسانی متواضع و فروتن بود که تا حد امکان برای ساخت و بازسازی مدارس کمک میکرد و برای بچههای بیبضاعت مدرسه پسرانه اختیارآباد هر هفته خوراکی تهیه و برای برپایی مراسمات مذهبی از جمله، اعیاد و شهادتها کمکهای نقدی و غیرنقدی میکرد.
آن روز برای چه به گلزار شهدا رفته بود؟
صبح ۱۳ دی ماه که مصادف با ولادت حضرت زهرا سلامالله علیها و سالگرد شهادت حاجقاسم بود، خانواده تصمیم گرفت که بعد از نماز ظهر به مسجد صاحبالزمان برویم؛ بعد از خوردن ناهار با اصرار پدر راهی مسجد شدیم.
پدر دقیقا جلوی ورودی من، مادر و خواهر کوچکترم را پیاده کرد و گفت که شما بروید؛ من و محمدمهدی میرویم ماشین را پارک میکنیم و میآییم.
ما خانواده مذهبی هستیم که به سردار سلیمانی ارادت ویژهای داریم، مادرم هروقت حال مساعدی نداشت، بابا میگفت که دخترها آماده بشوید تا به مسجد برویم، مامانتان حالش خوب نیست، اگه به مسجد برویم، حالش خوب میشود.
ظهر ۱۳ دی ماه که میخواستیم به مسجد برویم، مامان میگفت که امروز نرویم و همه ما تعجب کرده بودیم، من و خواهرم و محمدمهدی لباس پوشیدیم و حاضر شدیم بابا به مامان گفت که خانم، بچهها آماده شدند، پاشو برویم مسجد تو که همیشه برای مسجد رفتن حاضر و آماده بودی و مامان گفت که امروز حس عجیبی دارم، اما به هرحال با اصرارهای بابا راهی مسجد شدیم.
من، مادر و خواهر کوچکترم راه افتادیم به سمت مسیر پیادهروی روی پل که رسیدیم رو کردم به مادرم و گفتم: مامان چرا امروز میگفتی که مسجد نمیآیم؟ من خیلی ناراحت و عصبی شدم، اما مادر گفت که نمیدانم.
آیا لحظه شهادت شما در کنار ایشان بودید؟ اگر نبودید چگونه باخبر شدید؟
تقریبا ۱۵۰ متر جلو رفتیم که ناگهان صدای انفجار بلند شد؛ همه شوکه شده بودند و ما اصلا از سر جایمان نمیتوانستیم تکان بخوریم؛ مادر گفت که نگران نباشید، بابا و محمدمهدی رفتند تا ماشین را پارک کنند، هنوز وارد محوطه و مسیر منتهی به مسجد نشدند.
خیلی حس و حال غریبی بود؛ اشک از چشم هایمان جاری بود؛ رفتم روی یک سنگ ایستادم تا بابا و محمدمهدی را پیدا کنم، آخه بابای من قدش خیلی بلند بود؛ پنج دقیقه ایستادیم اما نیامدند.
هرچه زنگ میزدم بابا جواب نمیداد؛ خیلی نگران بودیم، قلبم داشت میایستاد و پاهایم دیگر رمق ایستادن نداشت؛ خواستم برگردم به سمت انفجار که مامانم اجازه نداد.
نیروهای امنیتی شروع کردند با ما دعوا کردن و گفتند که چرا اینجا ایستادهاید؟ فرار کنید؛ آخه همه داشتند فرار میکردند ولی ما حتی نمیتوانستیم قدم از قدم برداریم.
به هر شکلی که بود شروع کردیم به راه رفتن؛ داشتیم میرفتیم که انتحاری دوم ۲۰۰ متر جلوتر از ما منفجر شد؛ دیگر توان راه رفتن نداشتم و به سمت خاکی رفتیم؛ مدام شماره بابا و محمدمهدی را میگرفتم اما هیچ کدام جواب نمیدادند.
به آسفالت که رسیدیم زانو زدیم، دیگر اشکها امان نمیداد، ناگهان گوشی محمدمهدی را کسی جواب داد و گفت که پسرتان بیمارستان باهنر است، به اینجا بیایید؛ انگار که دنیا روی سرمان آوار شد؛ دیگر هیچ چیز نمیفهمیدم و فقط جیغ میزدم.
نمیدانستم چه کار کنم، گیر افتاده بودیم، سویچ ماشین را هم نداشتیم که برگردیم؛ زنگ زدم به دایی جیغ و فریاد میزدم و میگفتم که دایی برو بیمارستان محمدمهدی بیمارستان است اما پدرم نیست، بگردید و پیدایش کنید.
از وسط یک مسیر خاکی به طرف یک کوچه رفتیم و جلوی ماشینی را گرفتیم و التماسش کردم که ما را به بیمارستان باهنر ببرد که ناگهان داییها، پسر دایی، پسر خالهام همه تماس گرفتند و گفتند یک جا بمانید، ما داریم به دنبالتان میآییم و وسط یک خیابان راننده ماشین، ما را پیاده کرد؛ با مادر و خواهر کنار خیابان زانو زدیم و فقط فریاد میزدیم.
پسر داییام رسید؛ هر چه او را قسم دادیم ما را به بیمارستان نبرد و گفت که محمدمهدی بیهوش است و آقارضا بالای سرش مواظبش است؛ التماس و زاریهای ما فایده نداشت، مامانم خیلی حالش بد بود، برای همین راضی شدیم که به اختیارآباد بیاییم و به خانه پدربزرگم رفتیم.
وقتی که رسیدم دیدیم همه آنجا هستند، نگران شدم، سراغ بابا و محمدمهدی را گرفتم و گفتند که خوب هستند اما وقتی که دوستانم با لباس مشکی وارد خانه شدند، فهمیدم که چه اتفاقی افتاده و بابا شهید شده است.
خصوصیات بارز شهید چه بود؟
از خصوصیات بارز شهید میتوانم به ولایی بودن، عاشق حاجقاسم و شهدا بودن، مخصوصاً شهدای مدافع حرم بگویم؛ شهید لنگریزاده را خیلی دوست داشت و همیشه از او برای ما تعریف میکرد.
کمک به پدر و مادر و نماز اول وقت از دیگر ویژگیهایش بود؛ محال بود که الله اکبر اذان بلند شود و بابا نمازش را شروع نکند.
همیشه سلامش از خودش جلوتر بود و برایش فرقی نداشت که فرد روبهرو کوچکتر و یا بزرگتر است و همیشه وقت سلام دستش را به احترام فرد مقابل روی سینه میگذاشت.
رفتارش با خانواده چطور بود؟
در امور خانه خیلی به مادر کمک میکرد و واقعا بیشتر رفیق محمدمهدی بود تا پدرش؛ همیشه دست محبتش روی سر من و خواهرم بود و محال بود که ما خواستهای داشته باشیم و با جان و دل برای ما انجام ندهد.
سخن پایانی اگر دارید بفرمایید.
آخرین کتابی که بابا مطالعه کرده بود، کتاب «سرباز حاجقاسم سلیمانی» بود و از بس که از این کتاب در دورهمیهای خانوادگی تعریف میکرد که همه مشتاق خواندن این کتاب شده بودند.
خوش به حال بابا که سرباز حاج قاسم شد و خوش به سعادت بابا که به جمع رفقای شهیدش پیوست، ما لیاقت حضور بابا را در کنار خودمان نداشتیم.
انشاءالله که دست ما را هم در آن دنیا بگیرد و انشاءالله که پسر شهید، محمدمهدی ایرانمنش که در حادثه ترویستی همراه بابا بود و از ناحیه نخاع و ریه مجروح شده به زودی زود شفای عاجل و کامل بگیرد.
انتهای خبر/ک